شاعر: محمدتقى بهار

ای نگار روحانی! خیز و پرده بالا زن

در سرادق لاهوت کوس «لا» و «الا» زن

در ترانه معنی دم ز سر مولا زن

و آن گه از غدیر خم باده‌ی تولا زن

تا ز خود شوی بیرون، زین شراب روحانی

در خم غدیر امروز باده‌ای به جوش آمد

کز صفای او روشن جان باده‌نوش آمد

وآن مبشر رحمت باز در خروش آمد

کآن صنم که از عشاق برده عقل و هوش آمد

با هیولی توحید در لباس انسانی

حیدر احد منظر، احمد علی سیما

آن حبیب و صد معراج، آن کلیم و صد سینا

در جمال او ظاهر سر علم الاسما

بزم قرب را محرم، راز غیب را دانا

ملک قدس را سلطان، قصر صدق را بانی

خاتم وفا را لعل، لعل راستی را کان

قلزم صفا را فلک، فلک صدق را سکان

اوست قطبی از اقطاب، اوست رکنی از ارکان

ممکنی است بی‌ایجاب، واجبی است بی‌امکان

ثانیی است بی‌اول، اولی است بی‌ثانی

در غدیر خم یزدان گفت مر پیمبر را

کز پی کمال دین، شو پذیره حیدر را

پس پیمبر اندر دشت بر نهاد منبر را

برد بر سر منبر حیدر فلک‌فر را

شد جهان دل روشن ز آن دو شمس نورانی

گفت: « بشنوید ای قوم! قول حق تعالی را

هم به جان بیاویزید گوهر تولا را

پوزش آورید از جان، این ستوده مولا را

این وصی برحق را، این ولی والا را

با رضای او کوشید در رضای یزدانی»

کی رسد به مدح او وهم مرد دانشمند؟

کی توان به وصف او دم زدن ز چون و چند؟

به که عجز مدح آرم از پدر سوی فرزند

حجت صمد مظهر، آیت احد پیوند

شبل حیدر کرار، خسرو خراسانی

پور موسی جعفر، آیت‌الله اعظم

آن که هست از انفاسش زنده عیسی مریم

در تحقق ذاتش گشته خلقت عالم

آفتاب کز رفعت بر فلک زند پرچم

می‌کند به درگاهش صبح و شام دربانی

عقل و وهم کی سنجند اوج کبریایش را؟

جان و دل چه‌سان گویند مدحت و ثنایش را؟

گر رضای حق جویی، رو بجو رضایش را

هر که در دل افرازد رایت ولایش را

همچو خواجه بتواند دم زد از مسلمانی